صد متر مونده به خط پایان
نفسش بریده بود و سرش گیج می رفت
مادرش با چشم گریان براش دست تکون می داد
...................................................................
تحربۀ آسانی نبود .
صد روز متوالی با دغدغه ارائۀ یک داستان خیلی کوتاه
تا پایان همان روز ، با محدودیت های خود خواسته
و حفظ نسبی کیفیت و عدم تکرار ، گذشت .
به هر قیمت افتان و خیزان در این مرحله ، به خط پایان
رسیدم .
تا نفسی تازه کنم و یک ارزیابی از کاری که شد ( به کمک
شما دوستان عزیز) ، خدا یار و یاور همۀ شما باشد .
:راستی فکر میکنی قیامتی در کار باشه ؟
: شما با اون سوابق اعتقادی چرا ؟
:آخه خیلی سردمدارا چنان لغزیده اند
که انگار اون ور خبری نیست .
صدای خندۀ تماشاچیان سالن را پر کرده............
ناگهان برق ها می رود و صدای یک انفجار شدید .....
سکوت .......
ناله های استغاثه ..............
چراغ ها روشن......
آب چشمه ها و رودها خشکیده ....
سکوت مرگباری دریاها را گرفته ...
آب مرداب ها همه جا حتی تو سربالائی ها جاریه....
قورباغه های زشت وسمی ابوعطا میخوانند .
و اذا حاربوکم حرباً نرماً
فقاتلوهم حتی لا تکون فتنه
عربی بلغور نکن ، درست حرف بزن ببینم چی میگی