مغول : میدونی فرق ما با اینا چیه ؟
مورخ : نه
مغول : ما اومدیم و کندیم و سوختیم و
کشتیم و بردیم و رفتیم، اینا همۀ
این کارا رو کردند ولی ............
مورخ : ولی چی؟
مغول : بیا در گوشت بگم ...ولی.... نرفتند .
مورخ : گل گفتی . اینو تو تاریخ می نویسم .
اولی : اینا مُردن ؟
دومی : نه مگه نمی بینی راس راس راه می رن ؟
اولی : آخه یه جوری به نظر میان .
دومی : راستش اینا یه مریضی دارن
اولی : چی ؟
دومی : دچار مرگ ذهنی و احساسی هستن .
اولی : این چه بیماریه ؟
دومی : به قول سعدی از انسانیت به
" خور و خواب و خشم و شهوت " بسنده کردن .
فریدون : کجا بودی کاوه ؟ دیر کردی.
کاوه : رفته بودم به آرش بگم تیر اول رو پرتاب کنه.
فریدون : پرتاب کرد ؟
کاوه : بله ، یک تیر شعله ور به سمت کاخ ضحاک .
فریدون : پس بیا بریم کار این مار دوش ستمگر رو تمام کنیم
کاوه : بریم ، مردم هم منتظر حرکت ما هستند .
: این کیه رو دوشِت سواره؟
: این دَوالپاست .
: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.
: منم همین فکرو میکردم .
: حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟
:همین طوری که تو افسانه ها اومده
به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده
بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .
: خوب ؟
: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،
به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم چسبیده
و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش
کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره
و امر و نهی می کنه .
: حالا چاره چیه ؟
:باید چند نفر قلچماق کمک کنند به زور
بیارنش پایین .