داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

لجن

خان حاکم شناگر ماهری بود . یه روز

 تابستان تصمیم گرفت بره تو رودخونۀ

وسط شهر شنا کنه. ولی همین که شیرجه

 زد وسط آب ،سرش رفت تولجن های ته

رودخونه و خفه شد. لجن هایی بود که تو

 اون همه سال به مملکتش زده بود

کدخدا و خروس بزرگ ده

کدخدا که از وقت و بی وقت خوندن معترضانۀ 

خروسبزرگ ده کلافه بود ، داد سرش رو بریدن و

انداختن جلوی لونۀ مرغا . هنوز افتاب نزده بود

که کدخدا از وحشت از خواب پرید . جوجه خروسا

جلو خونه اش یک صدا سرود یار دبستانی من رو

می خوندن . از فردا تخم گذاری مرغا دو برابر شد.

نفس ها در قفس سینه حبس

قدیما یه پادشاهی تو این مملکت سلطنت

می کرد که وقتی کسی یه حرف حسابی

می زد که باب میلش نبود  امر به خفقان 

می کرد  و تکیه کلامش این بود : نفس ها

 در قفس سینه حبس حتی صدر اعظم .

حالا شوربختانه انگار تاریخ تکرار می شود .

تک تیر انداز

سر و صدای عجیبی توی ده پیچیده بود

سید ممد افتاده بود جلو و مردم به دنبالش

به سمت خونه کدخدا . کدخدا و دار و دسته اش

بار و بندیل رو بسته بودند و اماده فرار.

ناگهان صدای تیری بلند شد و سید محمد نقش

زمین. مردم فرار کردند. ارباب یه تک تیر انداز

از شهر فرستاده بود.

خفگی هسته ای

کشیک اورزانس بودم که یک مریض خیلی

بد حال رو آوردند . دچار خفگی شدید شده بود

و نفس نمی کشید و نبضش نمی زد . همراهش

می گفت موقع خوردن میوه ، گویا هستۀ زردآلو را

بلعیده و توی گلویش گیر کرده . به هر زحمتی بود

هسته را بیرون آوزدیم و با هزار بدبختی نفس و

نبضش را برگرداندیم که بعد تعریف کرد بزرگ تر از

این هسته را خیلی بلعیده بود ولی نمی دانست

 چرا این یکی توی گلویش گیر کرده بود .

خدا را شکر می کرد که از خفگی هسته ای

 نجات یافته است .