کشیک اورزانس بودم که یک مریض خیلی
بد حال رو آوردند . دچار خفگی شدید شده بود
و نفس نمی کشید و نبضش نمی زد . همراهش
می گفت موقع خوردن میوه ، گویا هستۀ زردآلو را
بلعیده و توی گلویش گیر کرده . به هر زحمتی بود
هسته را بیرون آوزدیم و با هزار بدبختی نفس و
نبضش را برگرداندیم که بعد تعریف کرد بزرگ تر از
این هسته را خیلی بلعیده بود ولی نمی دانست
چرا این یکی توی گلویش گیر کرده بود .
خدا را شکر می کرد که از خفگی هسته ای
نجات یافته است .