بیچاره ایران خانم از وحشت مثل بید می لرزید ،
خواب دیده بود نا پسری هاش دارند زنده زنده
پوستش رو می کنند !!!!!!!
:این کتاب چیه می خونی ؟
:"خاطرات یک ملت"
کتاب را ورق می زند
:عجیبه بیشتر صفحاتش سیاهه
:چند برگ آخرش سفیده ، تا چطور بنویسندش .
پیرمرد ، سحری ، عصا زنان ، زد بیرون
تو تاریک روشن ، موتوری زدش
خونین و مالین برگشت
: کو نون ؟
:می بینی که !!!!
:بی عرضه!!!!
:ببخشید من امروز داستانم نیومد .
:غلط می کنی مگه دست خودته .
: ادبیاتشو ؟
:خفه مردکۀ ......کش ، ببرین داستاندونشو جر بدین .
-
- :ببخشید سنگ صبورو این ورا ندیدید ؟
- :چرا خودمم
:پس چرا مثل انار آبلمبو ، قرمز و مچاله ای ؟
: از بس پیش من خون گریه کردند .