وقتی کار عشق و عاشقی آ خدا
با ماری خانم به جاهای باریک !!!!
کشید ، مجبور شد اون قصۀ
وقتی غیر از خدا هیچکس نبود
و می خواست عالم را خلق کنه
صدائی اومد که :
بهتره با منم مشورت کنی !!!!
وقتی بعد از جند سال برگشت شهرشون
هیچکس را نمی شناخت
آخه همه نقاب زده بودند .
غولی بود مثل یه خیک باد
سیرمونی نداشت
سندباد اومد
یه سوزن بش زد بادش خوابید
یکی بود یکی نبود
توی یک شهر ملیونی
غیر از خدا هیشکی نبود !!!!