داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

شوخی با خدای خودم


 

وقتی کار عشق و عاشقی آ خدا


با ماری خانم به جاهای باریک !!!!


کشید ، مجبور شد اون قصۀ


 باور نکردنی را سر هم کنه و ....

این دیگه کی بود ؟



 

 

  وقتی غیر از خدا هیچکس نبود

و می خواست عالم را خلق کنه

صدائی اومد که :

 بهتره با منم مشورت کنی !!!!

نقاب



 

 

وقتی بعد از جند سال برگشت شهرشون


هیچکس را نمی شناخت


آخه همه نقاب زده بودند .


دستور از بالا بود .

سندباد و غول و موش


 

 

غولی بود مثل یه خیک باد


 سیرمونی نداشت


سندباد اومد


 یه سوزن بش زد بادش خوابید


شد مثل یه موش

همه خدا بودند

 

یکی بود یکی نبود


توی یک شهر ملیونی


غیر از خدا هیشکی نبود  !!!!


آخه تو اون شهر ، همه خدا بودند.