: بالاخره بعد از چهل سال تلاش تونستی
با شیطان ملاقات کنی ؟
: بله ، اما !!!!
: اما چی؟
: بماند !!!!!
: چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟
: چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد .
: سر چی با شیطان معامله کردی ؟
:به ازاء رسیدن به قدرت کامل چیزهای
بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت
را زیر پا گذاشتم .
: راستی شیطان چه شکلی بود ؟
: بین خودمون باشه، وقتی رفتم توی تالار
مخصوص ِ کاخ ابلیس ،منو بردن جلو یک آینه
قدّی ،گفتن این هم جناب شیطان .
: چرا سرت را به دیوار می کوبی؟
:حریف مشکلاتی که با اشتباه خودم
بروز کرده نمی شوم ،خودم را تنبیه
می کنم.
: یعنی طرف های تو اینقدر نیرومند
هستند ؟
: نیرومند که چه عرض کنم ، ولی انگار
خود شیطان هستند.
: ازخدا کمک بگیر ؟
: والله چه عرض کنم وقتی شیطان را
هم خودش آفریده .
: استغفر الله !!!!!!!
: عجب سرایداری داریم ! خواب بودی؟
: نه
: پس چرا این همه سرو صدا کردیم نشنیدی
: حالا چه اتفاقی افتاده ؟
: میخواستی چه شود . موتور خانه منفجر
شده ،آتش به تمام ساختمان سرایت کرده.
: آقا " من دست شما را می بوسم" ببخشید
: دیگه برای دست بوسی دیر شده ، گمونم
خانه ای نمانَد که تو سرایدارش باشی ،آنهم
سرایدار بنگی .
: چه خواب سنگینی ، پاشو چرا خوابی؟
: چی شده ؟
:زلزله اومده ، دیوارهای زندان خراب شده
: چکار باید کرد، بریم زیر تخت .
: نه احمق ،آسمون آبی رو ببین پاشو بریم بیرون.
: فرار کنیم ، دوباره مارو برمی گردونند.
: چقدر خنگی ، فرار نمی کنیم، برای همیشه
آزاد می شیم .
یک ناخدای بی خدایی که در پی جستجوی گنج
دستش چلاق شده بود ،در لباس کشیش به شهر
ثروتمندِ "ابلهان" آمد و فریبکارانه شد پادشاه آنجا .
دیری نگذشت که شروع کرد به چاپیدن اموال مردم
و برداشت از خزانۀ شهر و کشت و کشتار تا جایی
که آوازۀفقر و بدبختی و مرگ و میر مردم آن شهر
در دنیا پیچید . وقتی هم که مردم شهر های اطراف
برای کمک آمدند و عرصه به او تنگ شد به جزیره ای
که در اقیانوس خریده بود فرار کرد و تا پایان عمر
کثیفش در آنجا زندگی کرد .