داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

فرق ما با اینا


مغول : میدونی فرق ما با اینا چیه ؟

مورخ : نه

مغول : ما اومدیم و کندیم و سوختیم و

           کشتیم و بردیم و رفتیم، اینا همۀ

           این کارا رو کردند ولی ............

مورخ : ولی چی؟

مغول : بیا در گوشت بگم ...ولی.... نرفتند .

مورخ  : گل گفتی . اینو تو تاریخ می نویسم .


           

اینا مردن ؟؟؟؟؟

اولی   : اینا مُردن ؟

دومی : نه مگه نمی بینی راس راس راه می رن ؟

اولی :  آخه یه جوری به نظر میان .

دومی : راستش اینا یه مریضی دارن

اولی  : چی ؟

دومی : دچار مرگ ذهنی و احساسی هستن .

اولی : این چه بیماریه ؟

دومی :  به قول سعدی از انسانیت به

 " خور و خواب و خشم و شهوت "  بسنده کردن .

 

 

 

ضحاک ، آرش ، کاوه ، فریدو ن و مردم





Related image


Related image


فریدون : کجا بودی کاوه ؟ دیر کردی.

کاوه : رفته بودم به آرش بگم تیر اول رو پرتاب کنه.

فریدون : پرتاب کرد ؟

کاوه : بله ، یک تیر شعله ور به سمت کاخ ضحاک .

فریدون : پس بیا بریم کار این مار دوش ستمگر رو تمام کنیم

کاوه :  بریم ، مردم هم منتظر حرکت ما هستند .


فشار




بی انصاف اینقدر فشار نده

جدی جدی دارم خفه میشم

یکی بیاد کمک ؟؟؟

 

دَوالپا


: این کیه رو دوشِت سواره؟

: این دَوالپاست .

: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.

: منم همین فکرو میکردم .

: حالا چه جوری شد  گیرش افتادی ؟

:همین طوری که تو افسانه ها اومده

 به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده

بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .

: خوب ؟

: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،

  به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم  چسبیده

 و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش

 کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره

 و امر  و نهی می کنه .

: حالا چاره چیه ؟

:باید چند نفر قلچماق کمک کنند به زور

بیارنش پایین .