داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

بازنشستگی شیطان

شیطان به محضر خداوند رسید و تقاضای  بازنشستگی کرد :

: چی شده چرا می خوای اینقدر زود خود تو بازنشسته کنی

: قربان میدونید که حوزۀ عمل من بیشتر خاور میانه  است

 و در اینجا دیگه کاری ندارم انجام بدم .

: بیشتر توضیح بده

:چون در ایران شیطان هایی پیدا شده اند که دست منو از

 پشت می بندند .برای گول زدن عرب ها هم چند تا شاگرد

که تربیت کرده ام کافی هستند. زبان ترک ها را هم که نمی فهمم

یا آنها زبان مرا نمی فهمند و خلاصه نمی تونم روشون کار

کنم . کشور های غربی هم که همه زیر نظر شیطان بزرگ یعنی

امریکا هستند . پیر شده ام و تحمل گرمای آفریقا رو هم ندارم .

:خوب دوران بازنشستگیت رو میخوای کجا بگذرونی

:همون ایران خیلی خوبه . دوست و آشنا زیاد دارم حوصله ام

سر نمی ره .

:باشه ، تا چند روز دیگه حکم بازنشستگیت صادر می شه .

 

آقای سرداری

اسمش نظام الدین سرداری بود  ولی

مردم صداش میکردند آقا نظام . این جناب

جنایت و خباثتی نبود که تو عمرش نکرده باشه .

قیافۀ آقا نظام تو پیری  اونقدر کریه شده بود

که دیگه تحمل تماشای خودش رو تو آینه

نداشت . برای همین هم که یه روز صبح

که رفته بود دستشویی و  تصادفا تو آینه چشمش به

قیافۀ منحوسش افتاد  ، بی اختیار با مشت کوبید

به آیینه. بعد از اینکه زخم دستشو پانسمان کرد

، تمام اینه های خونه رو جمع کرد تو حیاط و

خردشان کرد و ریخت تو چند تا گونی و گذاشت

دم در . وقتی اومد لب حوض دستشو بشوره و

قیافۀ خودشو با پس زمینۀ لجن های کف حوض

دید فریادی کشید و در جا سکته کرد .