داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

زندانی

زندانی خطاب به هم سلولیش گفت :

خدارو شکر که اون زندانبان بی رحم رو

به زندان دیگری منتقل کردند .

دوستش  گفت : برای تو که به این وضع

راضی هستی  شاید بهتر باشه . ولی

 من  امیدوارم هرچه زود تر این درها

بشکنه و این دیوارها خراب بشه .

 

 

شهر بارانی و باغ سنگی


شهر بارانی با:


سی و پنج باغ سنگی

سرخ و سیاه


کارنامه ای سیاه با :


 

سی و پنج لخته خون

پیرمردگورکن


پیرمرد گورکن در یک غافلگیری، از عزراییل مهلت

گرفته بود که تا وقتی آخرین نفر از اهالی شهر را دفن

نکرده ، زنده بماند. برای همین ، با وجود آنکه از

 آخرین کارش در آن شهر متروکه و خالی از سکنه

 ده ها سال می گذشت هنوز زنده بود !!!!!

 اگر گفتید چرا .

 

 

یه قرون بده آش


:جواد اینجا رو ببین

جواد روزنامه رو از دست رضا گرفت و

اونجایی رو که نشون می داد خوند

: فروش احناس زاید مانند چشم بند،

 دست بند، شلاق و..... و خوب ؟

:خوب نداره ، بریم قیمت بدیم بخریم

:که چی ؟

:انگار سرت تو کار نیست. چند وقت دیگه

که ورق برگشت به اوضاع  قبل ، که بر

می گرده . می تونیم به قیمت خیلی حوب

تو بازار بفروشیمشون .

: یه قرون بده آش ، به همین خیال باش .