:جواد اینجا رو ببین
جواد روزنامه رو از دست رضا گرفت و
اونجایی رو که نشون می داد خوند
: فروش احناس زاید مانند چشم بند،
دست بند، شلاق و..... و خوب ؟
:خوب نداره ، بریم قیمت بدیم بخریم
:که چی ؟
:انگار سرت تو کار نیست. چند وقت دیگه
که ورق برگشت به اوضاع قبل ، که بر
می گرده . می تونیم به قیمت خیلی حوب
تو بازار بفروشیمشون .
: یه قرون بده آش ، به همین خیال باش .