داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

نه خیلی کوتاه


اجازه بدهید یکبار هم به بیراهه بروم و یک داستان نه خیلی کوتاه بنویسم

 

         خود شکن آیینه شکستن خطاست

                             مونولوگ

 

-         سلام ببخش که دیر به دیر بهت سر می زنم

     راستی چرا گرد و خاکی هستی .

با دستمال آینه را پاک کرد :

    خیلی شکسته شدی ها  ، عیب نداره

     عوضش تا دلت بخواد برات پول و پله آوردم

    قهری با من ؟

    چاره ای نبود ، جور دیگه نمی شد

    بنا  نبود معلم اخلاق بشی ، معلومه این خدا

   و پیغمبر گفتنا  کشک بود ،  آخه جور دیگه که

    نمی شد سر مردم رو کلا گذاشت .

    از نگات می فهمم چی می خوای بگی.

    دیگه داری منو کفری می کنی

   با مشت به آیینه می کوبد

    آره همینه که هست ، این کارا توش

    کشت و کشتارم پیش میآد

   مشت دیگری و خرده شیشه های خونی آینه

    روی زمین پخش می شود

 

 
نظرات 1 + ارسال نظر
باشماق دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

آره دیگه همینه غضنفر را میگم بنده خدا بابا مامانش صبح و شام براش دعا می کردن که نمیره حالا میگن اسماعیل را کشته
بنده خدا فردا اعدامش می کنن
داستان من کوتاه تر از تو بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد