اجازه بدهید یکبار هم به بیراهه بروم و یک داستان نه خیلی کوتاه بنویسم
خود شکن آیینه شکستن خطاست
مونولوگ
- سلام ببخش که دیر به دیر بهت سر می زنم
راستی چرا گرد و خاکی هستی .
با دستمال آینه را پاک کرد :
خیلی شکسته شدی ها ، عیب نداره
عوضش تا دلت بخواد برات پول و پله آوردم
قهری با من ؟
چاره ای نبود ، جور دیگه نمی شد
بنا نبود معلم اخلاق بشی ، معلومه این خدا
و پیغمبر گفتنا کشک بود ، آخه جور دیگه که
نمی شد سر مردم رو کلا گذاشت .
از نگات می فهمم چی می خوای بگی.
دیگه داری منو کفری می کنی
با مشت به آیینه می کوبد
آره همینه که هست ، این کارا توش
کشت و کشتارم پیش میآد
مشت دیگری و خرده شیشه های خونی آینه
روی زمین پخش می شود
آره دیگه همینه غضنفر را میگم بنده خدا بابا مامانش صبح و شام براش دعا می کردن که نمیره حالا میگن اسماعیل را کشته
بنده خدا فردا اعدامش می کنن
داستان من کوتاه تر از تو بود