آن شب ، شب شگفت شهادت بود
زندانی سیاسی از تب می سوخت
یک دوش آب سرد
در آن شب سیاه زمستانی
این بود آرزوی شب آخر
در زیر دوش که می پاشید
یخ آب چون گلوله بر تن داغش
او خویش را بدست خودش می کشت
تقدیر او چنانکه خودش می خواست باشد