پیر مرد وقتی احساس کرد حالش خیلی بده اومد
تا قناری رو آزاد کنه ولی دستش رو که به قفس
رسوند افتاد . قفس هم با او به زمین خورد.
در اثر شدت پرتاب در قفس باز شد . قناری که
کمی گیج شده بود ، بعد چند لحظه خودش رو
از لابلای میله ها خلاص کرد . چند لحظه ای
روی صورت پیرمرد نشست و آواز خدا حافظی
خواند. اما به زودی رویای آزادی رو فراموش کرد.
پنجره ها بسته بود. زندانش کمی بزرگتر شده بود.
بیچاره در اون غم غربت چندان دوام نمی آورد .