داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

غم غربت قناری

 

 

پیر مرد وقتی احساس کرد حالش خیلی بده اومد

تا قناری رو آزاد کنه ولی دستش رو که به قفس

رسوند افتاد . قفس هم با او به زمین خورد.

در اثر شدت پرتاب در قفس باز شد . قناری که

کمی گیج شده بود ،  بعد چند لحظه خودش رو

 از لابلای میله ها خلاص کرد . چند لحظه ای

روی صورت پیرمرد نشست و آواز خدا حافظی

خواند.  اما به زودی رویای آزادی رو فراموش کرد.

پنجره ها بسته بود. زندانش کمی بزرگتر شده بود.

بیچاره در اون غم غربت چندان دوام نمی آورد .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد