داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

عصای موسی

نزدیکی های سحر بود که به دنبال یک خواب وحشتناک از

خواب پرید . با کمال تعجب دید یک مرد میان سال بسیار

تنومند  که چوبدستی ضخیم و بزرگی در دست دارد بالای

سرش ایستاده و با غضب طوری به او نگاه می کند که قدرت

هر گونه واکنشی را از او گرفته، گویی او را هیپنوتیسم کرده است

هر طوری بود دستش را به زنگ خطر رساند و فشار داد.

بی فایده بود، از آن همه خدم و حشم کسی به دادش نرسید.

آن مرد خنده تلخی کرد و گفت: سید ، فرعون هم زورش به ما

نرسید، تو فکر کردی از او قوی تری .سپس عصایش را به

زمین زد. فردا که محافظین وارد اتاقش شدند، جنازه سید را

 سیاه و کبود و ورم کرده پیدا کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد