داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

یکی بود یکی نبود


 یکی بود یکی نبود ، غیر از ناخدا

هیشکی نبود "گرچه  بودن مردمی

اما پیش چشم ناخدا داخل آدم نبودن".

گرگای دست آموز ناخدا ، شنگول و

 منگولا رو  جلو چشم همه درسته

 میخوردن و یه آبم روش. بُزای زنگوله

پا به علامت اعتراض زنگوله هاشون

 رو تکون می دادن و یه راست میرفتن

 تو سیاهچالا. باور کنید قصۀ ما راست

بود و ناخدا هرچه دلش خواست بود.

حرفای اون دروغ بود برای همین هم

شهرا همه شلوغ بود .  قصۀ بدبختی

ما به سر نرسید ، اما کلاغ دودوزه باز

و خبرچین قصه  مارفت اونور آب و  به

خونه اش رسید .

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد