یکی بود یکی نبود ، غیر از ناخدا
هیشکی نبود "گرچه بودن مردمی
اما پیش چشم ناخدا داخل آدم نبودن".
گرگای دست آموز ناخدا ، شنگول و
منگولا رو جلو چشم همه درسته
میخوردن و یه آبم روش. بُزای زنگوله
پا به علامت اعتراض زنگوله هاشون
رو تکون می دادن و یه راست میرفتن
تو سیاهچالا. باور کنید قصۀ ما راست
بود و ناخدا هرچه دلش خواست بود.
حرفای اون دروغ بود برای همین هم
شهرا همه شلوغ بود . قصۀ بدبختی
ما به سر نرسید ، اما کلاغ دودوزه باز
و خبرچین قصه مارفت اونور آب و به
خونه اش رسید .