داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

داستان های خیلی خیلی کوتاه

داستان در چند خط - سری جدید

دوستاقبان

زندانی : تو دوستاقبان جدیدی ؟

دوستاقبان: آره

زندانی: اون یکی چی شد ؟

دوستاقبان: اونم رفت پیش نفر قبلیش

زندانی : میدونی  من تو این چل سال زندونم

سر چندتا دوستاقبان و خورده ام هنوز زنده ام .

دوستاقبان: شنیده ام

زندانی : نترسیدی تو رو هم زیر خاک کنم

دوستاقبان :  ایندفعه منو فرستادن کلکت رو بکنم.

زندانی : من یه گنجی دارم که اگه کاریم نداشته

باشی آدرسشو بهت میدم

دوستاقبان: این کلکا دیگه کهنه شده

زندانی : بیا این یه کیسه سکۀ طلا رو به عنوان

اشانتیون بگیر

دوستاقبان : اینو از کجا آوردی؟

زندانی: تو به اینش کاری نداشته باش.

اهل معامله هستی ؟

دوستاقبان در حالی که محتویات کیسه را

بررسی می کرد: هستم

زندانی: پس هر ماه یه کیسه پیش من داری

دوستاقبان : ولی باید ببینم این کیسه ها

رو از کجا می اری

زندانی زیر لب گفت: اون یکی ها میخواستند

همین رو بفهمند عمرشون وفا نکرد !!!!!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد