رفته بودم عیادت ایران خانم که در بستر
مرگ آخرین روزهای زندگی خود را می گذراند
از او خواستم حالی را که بر او پس از ازدواج دومش
رفته است توصیف کند . خیلی کوتاه و گویا ناله کنان گفت :
این چهل سال آخر زندگی " جهنمی بود در عصر یخبندان"
و قبل از بیهوشی اضافه کرد : نور به قبر شوهر اولم ببارد
که قدر او را ندانستم و با جدایی از او هم خودم را و هم
اهالی محله را به هزار و یک دردسر انداختم .