جلال :یه خروس لاری خیلی جَلد داشتی چی شد ؟
جلیل: همسایه ها نامردا سربه نیستش کردن .
جلال : چرا؟
جلیل: میدونی که میرفت خونه های اطراف به
مرغای همسایه ها سر میزد!!! برای منم
تخم دوزرده میاورد. کسی هم جرأت نمی کرد
بهش چپ نگا کنه . انگار از دستش عاصی
شده بودن.
جلال : خیلی حیف شد انگار .
جلیل :آره والّا ناکسا سرش رو بریده بودن انداخته
بودن پشت در خونه مون.