حاکم ، دم مرگ به پسراش گفت
:میدونید که دسته های چوب را نمی تونید بشکنید
ولی اگر بین این مردم تفرقه بیاندازید راحت می تونید
آلبوم خاطراتش رو ورق میزد
از کارگری ساده تا ریاست سندیکاشون
بعد زد و بند با کارفرماها و لو رفتن و
الان تو قفس تو باغ وحش .
یه یارو ، در عراق ، دنبال "سرشیر" می گشت
رفت تو مغازه ای و پرسید:
" رأس الاسد" موجود ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
لا و لکن فی الحال رأس الحمار موجود .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داشت پیش زنش از بازی روزگار و
برگشتن اوضاع شکوه می کرد
صدای زنگ در اومد .
یکی پشت اف اف گفت :
اون روز که جیک جیک .......
پس از آن همه جنایت ، اینک
زخمی و وحشتزده و تنها ، درب خانه را کوبید
مرهمی و غذائی و آرامشی .
فردا رفت و جنازۀ دوست میزبانش برجای.