یه قلدری سرشو فرو می کرد توی یه لجنزار متعفن
و در لحظۀ خفگی ولش می کرد و دوباره ...
از خواب پرید ،
تمثیل ِ زندگیش بود . !!!!!
ساقی : کجائی ، شاهد خیلی وقته منتظره
ساغر: شراب دیر کرده بود ،الان رسید
شراب : خیابونا بگیر بگیر بود، به بدبختی رسیدم
معاویه ، تیمور ، هیتلر و استالین
که برای هواخوری از آتش اومده بودند بیرون
با احترام ،صحبت از تازه واردی می کردند
که بزودی به جمع آنها می پیوندد .
وقتی کار عشق و عاشقی آ خدا
با ماری خانم به جاهای باریک !!!!
کشید ، مجبور شد اون قصۀ
وقتی غیر از خدا هیچکس نبود
و می خواست عالم را خلق کنه
صدائی اومد که :
بهتره با منم مشورت کنی !!!!