در شهر نور ، تاریک نشینان در پی سلطه بودند
برای دفع شرشان بیغوله هایشان چراغانی شد
ولی سیم های برق را جویدند
لذا با بمب های اطلاعاتی نابود شدند
کامیونِ قراضۀ ترمز بریده افتاده بود تو سرازیری و
همه رو می زد .
راننده هم شنگول ، انگاری شاهکار می کنه
یهو صخرۀ عظیمی از کوه افتاد روش !!!!!!!!!!!!!!
شنگول و منگول و حبۀ انگور که با فکر انتقام بزرگ شده اند
، دربدر دنبال آقا گرگه هستند ، اگر بتونن بشناسنش !!!!!!
آخه .....
گرگه پوستین پوشیده ...........................
بیچاره ایران خانم از وحشت مثل بید می لرزید ،
خواب دیده بود نا پسری هاش دارند زنده زنده
پوستش رو می کنند !!!!!!!
:این کتاب چیه می خونی ؟
:"خاطرات یک ملت"
کتاب را ورق می زند
:عجیبه بیشتر صفحاتش سیاهه
:چند برگ آخرش سفیده ، تا چطور بنویسندش .