-
خط قرمز جبًار
سهشنبه 2 مردادماه سال 1397 18:53
جبار قدرتلو : هورا ....من زودتر از همه از خط عبور کردم من برنده شدم . داور : متاسفم آقای جبار ، بعد از ماراتون طولانی چند ساله ، مسیر رو سر و ته و برخلاف جهت دویدی ، این خط قرمز بود که از آن عبور کردی، خطی که باید از آن رد می شدی خط سبز بود . جبار قدرتلو : ای وای ، حالا چه کنم ؟ داور : جونت در خطره ، از اون لیوان دوای...
-
فرق ما با اینا
یکشنبه 31 تیرماه سال 1397 22:57
مغول : میدونی فرق ما با اینا چیه ؟ مورخ : نه مغول : ما اومدیم و کندیم و سوختیم و کشتیم و بردیم و رفتیم ، اینا همۀ این کارا رو کردند ولی ............ مورخ : ولی چی؟ مغول : بیا در گوشت بگم ...ولی.... نرفتند . مورخ : گل گفتی . اینو تو تاریخ می نویسم .
-
اینا مردن ؟؟؟؟؟
جمعه 29 تیرماه سال 1397 16:05
اولی : اینا مُردن ؟ دومی : نه مگه نمی بینی راس راس راه می رن ؟ اولی : آخه یه جوری به نظر میان . دومی : راستش اینا یه مریضی دارن اولی : چی ؟ دومی : دچار مرگ ذهنی و احساسی هستن . اولی : این چه بیماریه ؟ دومی : به قول سعدی از انسانیت به " خور و خواب و خشم و شهوت " بسنده کردن .
-
ضحاک ، آرش ، کاوه ، فریدو ن و مردم
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1397 00:12
فریدون : کجا بودی کاوه ؟ دیر کردی. کاوه : رفته بودم به آرش بگم تیر اول رو پرتاب کنه. فریدون : پرتاب کرد ؟ کاوه : بله ، یک تیر شعله ور به سمت کاخ ضحاک . فریدون : پس بیا بریم کار این مار دوش ستمگر رو تمام کنیم کاوه : بریم ، مردم هم منتظر حرکت ما هستند .
-
فشار
دوشنبه 25 تیرماه سال 1397 00:56
بی انصاف اینقدر فشار نده جدی جدی دارم خفه میشم یکی بیاد کمک ؟؟؟
-
دَوالپا
سهشنبه 19 تیرماه سال 1397 15:36
: این کیه رو دوشِت سواره؟ : این دَوالپاست . : من فکر میکردم دوالپا افسانه است. : منم همین فکرو میکردم . : حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟ :همین طوری که تو افسانه ها اومده به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده بود و کمک میخواست برسونمش به خونه . : خوب ؟ : هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش، به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم...
-
این هم جناب شیطان
یکشنبه 17 تیرماه سال 1397 19:56
: بالاخره بعد از چهل سال تلاش تونستی با شیطان ملاقات کنی ؟ : بله ، اما !!!! : اما چی؟ : بماند !!!!! : چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟ : چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد . : سر چی با شیطان معامله کردی ؟ :به ازاء رسیدن به قدرت کامل چیزهای بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت را زیر پا گذاشتم . : راستی شیطان...
-
,والله چه عرض کنم
شنبه 16 تیرماه سال 1397 02:18
: چرا سرت را به دیوار می کوبی؟ :حریف مشکلاتی که با اشتباه خودم بروز کرده نمی شوم ،خودم را تنبیه می کنم. : یعنی طرف های تو اینقدر نیرومند هستند ؟ : نیرومند که چه عرض کنم ، ولی انگار خود شیطان هستند. : ازخدا کمک بگیر ؟ : والله چه عرض کنم وقتی شیطان را هم خودش آفریده . : استغفر الله !!!!!!!
-
سرایدار
جمعه 8 تیرماه سال 1397 00:27
: عجب سرایداری داریم ! خواب بودی؟ : نه : پس چرا این همه سرو صدا کردیم نشنیدی : حالا چه اتفاقی افتاده ؟ : میخواستی چه شود . موتور خانه منفجر شده ،آتش به تمام ساختمان سرایت کرده. : آقا " من دست شما را می بوسم" ببخشید : دیگه برای دست بوسی دیر شده ، گمونم خانه ای نمانَد که تو سرایدارش باشی ،آنهم سرایدار بنگی .
-
فرار نه !!!!!!
سهشنبه 5 تیرماه سال 1397 18:16
: چه خواب سنگینی ، پاشو چرا خوابی؟ : چی شده ؟ :زلزله اومده ، دیوارهای زندان خراب شده : چکار باید کرد، بریم زیر تخت . : نه احمق ،آسمون آبی رو ببین پاشو بریم بیرون. : فرار کنیم ، دوباره مارو برمی گردونند. : چقدر خنگی ، فرار نمی کنیم، برای همیشه آزاد می شیم .
-
یک داستان سادۀ تکراری !!!!!!
شنبه 2 تیرماه سال 1397 17:31
یک ناخدای بی خدایی که در پی جستجوی گنج دستش چلاق شده بود ،در لباس کشیش به شهر ثروتمندِ "ابلهان" آمد و فریبکارانه شد پادشاه آنجا . دیری نگذشت که شروع کرد به چاپیدن اموال مردم و برداشت از خزانۀ شهر و کشت و کشتار تا جایی که آوازۀفقر و بدبختی و مرگ و میر مردم آن شهر در دنیا پیچید . وقتی هم که مردم شهر های اطراف...
-
مُردم از این همه .....
دوشنبه 28 خردادماه سال 1397 01:31
مُردم از این همه تناقض و کج فهمی و موقع نشناسی و بی سلیقگی !!!!!!
-
کدخدا و کیک سرخ
جمعه 25 خردادماه سال 1397 12:41
کدخدا دستور داد به مناسبت عید ، درآشپز خانه اش کیک مخصوصی تهیه و بین اهالی توزیع شود . این کیک به شکل غریبی سرخ رنگ بود. منابع موثق در این باره میگویند کدخدا و آشپزهایش کیک را با دستان خونی تهیه کرده بودند .
-
کیش ,, مات
جمعه 11 خردادماه سال 1397 19:15
: چطور تونستی با دست خالی اونو مات کنی ؟ : دست خالی نبودیم .از قدرت پیاده ها غافل بود . : راضی به پات نشد ؟ : نه هرچی کیش , کیش کردیم باورش نشد که رفتنیه .
-
بختک
دوشنبه 7 خردادماه سال 1397 00:20
: دکترجان چند ساله دائما احساس می کنم بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده روم و تاب و توانم را گرفته . : چند سالته؟ : شصت سال :چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟ : حدود چهل سال . :عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه و در خواب نیست !!!! : باید چه کرد ؟ : بیا نزدیک تا در گوشِت بگم !!!!
-
تفسیر خبر
پنجشنبه 3 خردادماه سال 1397 23:14
کدخدای لجباز ما سر عقل نیامد خان بزرگ منطقه اسبش رو زین کرد کدخداهای روستاهای بزرگ اطراف از حمایت ما جا زدند بیشتر اهالی رفتند تو خونه هاشون و درها رو بستند کدخدا در میدان روستا به دست بوسی خان رفت مردم هم بیرون آمدند و برای خان دست زدند
-
ناجی
سهشنبه 1 خردادماه سال 1397 01:30
- دنبال چی می گردید ؟ - یه ناجی !!! - که چی ؟ - بیاد دستهای ما روتو دستهای هم بذاره!!! - میاد ولی یه شرط داره !!! - چه شرطی ؟ - دستاتون پاک پاک باشه !!! - یعنی چی ؟ - یعنی دست از هرچه غرض و طمع ومنفعت شخصی و گروهی باشه بشوئید؟ - بذار فکر کنیم ببینیم میتونیم !!! - هزار ساله دارید فکر می کنید - نشده - باز هم زمان می...
-
مرگ و زندگی
دوشنبه 2 مردادماه سال 1396 18:47
داشتم فیلم" آخرین سامورایی" با بازی "تام کروز "را می دیدم به نظرم آمد هیچ صحنه ای زیباتر از مرگ شرافتمندانه و هیچ منظره ای زشت تر و تاسف بار تر از زندگی ذلت بار و حقیرانه در زیر بار ستم و به ویژه زندگی خائنانه برای کمک به دستگاه ظلم نیست.
-
کدخدا
شنبه 24 تیرماه سال 1396 19:21
: این آبادی خدا ندارد که فساد و شیطان صفتی در آن چنین شایع است؟ : نه خدا ندارد ولی کدخدائی دارد که همه چیز زیر سر اوست !!!!!
-
استالین را بکشید
جمعه 3 دیماه سال 1395 00:42
- استالین را بکشید - اون که مرده - خوابید مگر؟ - نه ،چطور ؟ -استالین های زیادی هنوز زنده هستند که روی استالین روس گرجی تبار رو سفید کرده اند. - به ما چه مربوطه؟ - بیچاره ،همۀ بدبختی ما و شما از این استالین صفت هاست - ما ایرانی و مسلمانیم کاری به روس و گرجی نداریم - انگار باز نفهمیدی من چی میگم. چشمات رو باز کن دور و...
-
دست من در دست تو
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1395 18:54
دست ما در دست آقا نظام ( بزرگ فامیل)
-
گردوی پوک
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1395 14:46
ظاهر سیستم های استبدادی سخت و محکم و پر ابهت و باطن آنها تو خالی و فاسد
-
پوستر های فیلم برباد رفته
جمعه 7 آبانماه سال 1395 13:18
-
ج
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1395 23:41
جمعیت ،جنگل،جهنم ، جنون پیر مرد ژولیده در حالی که تندتند راه می رفت ، دستانش را تکان می داد وگاهی به عابران تنه می زد، بلند بلند باخودش حرف می زد: جمعیت ، جنگل، جهنم،جنون تو پیاده رو پر ازدحام کتابفروشی های جلوی دانشگاه تهران می رفتیم. دوستم با نگاه ترحم آمیزی به اونگاهی کرد وبا انگشت تلنگری به سرش زد که پیرمرد بیچاره...
-
تیمارستان
دوشنبه 26 مهرماه سال 1395 23:58
: حالت خوبه ؟ : بله : سر کیفی ؟ : کاملا : بانک زدی ؟ : نه : صندوق قرض الحسنه چی؟ : نه : پروندۀ چند هزار ملیاردی که نداری ؟ : اینم نه ؟ :پس حتما دستت تو کار قاچاق و رانت و این چیزاست : ابدا : در جریان اخبار روز کشور که هستی؟ : بله ، هستم : وجدانت که خواب نیست ؟ : گمان نمی کنم : مواد که نمی زنی ؟ : نه : الکل چی ؟ : اونم...
-
منم می ترسم بگم ؟؟؟؟
دوشنبه 5 مهرماه سال 1395 15:45
- هیچ می دونی اعتیاد بیداد می کنه -اینو که همه می دونند - مواد مخدر رو نمی گم - پس چی؟ - بشمارم برات؟ - بشمار - دروغ ، دزدی، خیانت، جنایت، خباثت - ترس و بی تفاوتی و سکوت مرگبار رو هم اضافه کن - حالا ببین مواد این اعتیاد کجا تولید می شه؟ - کجا ؟ در افغانستان؟ - نه عزیزم ، همین جا . سال هاست یه کارخانۀ عظیمی شبانه روز...
-
شراب قدرت
یکشنبه 29 آذرماه سال 1394 18:10
اولی : این ها چطور تو این گنداب زندگی مبکنند ؟ دومی : مست شراب قدرت هستند و نمی فهمند . سومی : لابد این قدر لذت بخش هست که می ارزد . چهارمی : بله، اگر بتوان شرف و وجدان انسانی را در پای قدرت طلبی قربانی کرد .
-
راه یکطرفۀ دروغگوئی
شنبه 14 آذرماه سال 1394 19:53
قاضی : متهم چرا با این همه شواهد و مدارک و در پیشگاه عدالت و مردم ، اصرار بر تداوم دروغگوئی و عدم ابراز پشیمانی دارد . دیکتاتور مخلوع : عالیجناب، رفقا در دانشگاه پاتریس لومومبای مسکو به ما آموزش داده اند که راه دروغگویی راهی یکطرفه است و برگشت پذیر نیست.* قاضی : منظور شما از رفقا، همان هایی هستند که باز از پشت به شما...
-
لجن
دوشنبه 29 تیرماه سال 1394 20:08
خان حاکم شناگر ماهری بود . یه روز تابستان تصمیم گرفت بره تو رودخونۀ وسط شهر شنا کنه. ولی همین که شیرجه زد وسط آب ،سرش رفت تولجن های ته رودخونه و خفه شد. لجن هایی بود که تو اون همه سال به مملکتش زده بود
-
کدخدا و خروس بزرگ ده
جمعه 26 تیرماه سال 1394 22:22
کدخدا که از وقت و بی وقت خوندن معترضانۀ خروس بزرگ ده کلافه بود ، داد سرش رو بریدن و انداختن جلوی لونۀ مرغا . هنوز افتاب نزده بود که کدخدا از وحشت از خواب پرید . جوجه خروسا جلو خونه اش یک صدا سرود یار دبستانی من رو می خوندن . از فردا تخم گذاری مرغا دو برابر شد.